سکوتهای سنگین
(نسترن و سعید روبهروی هم روی مبل نشستهاند. هر دو مضطرب و کمی سرد. دکتر حجتی لبخند ملایمی میزند و دفترچه یادداشتش را باز میکند.)
دکتر حجتی: خب، خوشحالم که هر دوتون اینجا هستین. دوست دارم بدون قضاوت بشنوم. کی دوست داره اول شروع کنه؟
نسترن (با تردید): من… احساس میکنم دیگه حرفی بینمون نیست. حتی وقتی کنار همیم، ساکتیم… خستهکننده شده.
سعید (با مکث): من حرف دارم، ولی هر دفعه که شروع میکنم، یا دعوا میشه یا بینتیجهس. پس ترجیح میدم سکوت کنم.
دکتر حجتی (آهسته): سکوت گاهی میتونه دردناکتر از کلمات باشه. به نظرتون این سکوت از چی شروع شد؟
نسترن: فکر کنم از وقتی که کارش زیاد شد و دیگه توجهی به من نکرد…
سعید (با صدایی گرفته): منم حس کردم که دیگه اهمیتی ندارم… هرچی میگفتم، اشتباه برداشت میشد.
دکتر حجتی: پس هردو رنج کشیدین. اما راه ترمیم رابطه، از دوباره شنیدن شروع میشه، نه از سکوت. میتونیم امروز تمرین کنیم؟
(نسترن و سعید به هم نگاه میکنند، کمی مردد اما امیدوار.)
دکتر حجتی: فقط یک جمله. بدون قضاوت، بدون دفاع. هر کدوم یه جمله به همدیگه بگین که تو دلتون مونده.
نسترن (نگاهش را پایین میاندازد): دلم برای اون روزایی که دوستم داشتی تنگ شده.
سعید (چشمانش کمی خیس میشود): هنوزم دوستت دارم… فقط بلد نبودم نشون بدم.
(اتاق از بار سنگین خالی میشود. سکوت، این بار معنای تازهای پیدا میکند.)
“گاهی یک جمله صادقانه میتواند سالها سکوت را درمان کند.”